طلبهاى از شیراز به اصفهان مىرود و در آنجا به حدّ مرجعیت مىرسد. روزى این انسان والا تصمیم مىگیرد که از اصفهان به زیارت عتبات عالیات در عراق برود. وقتى وارد نجف مىشود، محور حوزه علمیه نجف، وجود مقدس شیخ مرتضى انصارى بود. این عالم والاى شیرازى وارد نجف شد و نزد علماى شناخته شده رفت.
از ایشان سؤال کردند: جناب میرزا! چه زمانى براى دیدن شیخ انصارى مىروید؟ گفت: به جاى این که به منزل ایشان بروم، بر سر درس ایشان مىروم.
اولین بارى بود که میرزاى شیرازى به درس شیخ انصارى آمد.
البته وقتى شیخ، میرزا را مىبیند، مىخواهد جلسه را تعطیل کند. میرزا تقاضا مىکند که درس خود را ادامه بدهید. درس تمام مىشود و میرزا به منزل برمىگردد. چند روز بعد، از میرزا مىپرسند: چه وقت آماده برگشت به ایران مىشوید؟ مىفرمایند: من وظیفه خود نمىدانم که به ایران برگردم؛ چون این درسى که از شیخ دیدم، وظیفه خود مىدانم تا مانند شاگرد به پاى این درس بروم و زانو بزنم.
این از آثار پاکى، درستى و سلامت است که نمىگوید: من خودم در حدّ مرجعیت هستم، معنا ندارد که شاگردى کنم، بلکه یافته است که باید شاگردى کند. پانزده سال در درس شیخ شرکت کرد و بعد از او نیز مرجع شیعه شد و در ایران، با آن فتواى مشهور، انقلاب عظیمى در برخورد با استعمار انگلیس ایجاد کرد.
میرزا در رأس شاگردان شیخ قرار گرفت و مورد محبت شیخ بود. روزى مادر شیخ به میرزا پیغام مىدهد که اگر ممکن است، چند لحظه شما را زیارت کنم.
میرزا نزد مادر شیخ مىآید.
گلایه مادر شیخ انصارى از کمى روزى
ایشان به میرزا مىگوید: پسر من به شما علاقهمند است. من، شیخ و دو دختر و همسرش، زندگى را به سختى مىگذرانیم. هفتهاى دو بار غذاى پخته داریم. این هم اثاثیه خانه ماست. میرزا مىگوید: مادر! من چه کار باید بکنم؟ مىگوید: از پولهایى که از هند، افغانستان، ایران و عراق براى پسر من مىآید و پسرم با این موقعیتش به اندازه همه طلبهها حقوق برمىدارد و خرج ماهیانه ما را مىدهد، بگویید: مقدارى در زندگى ما گشایش ایجاد کند. میرزا فرمود: چشم.
مغرب به کنار جانماز شیخ در صحن امیرالمؤمنین علیه السلام مىرود و مىگوید: استاد! مادر از شما نسبت به زندگى گلایه داشت. با گلایهاى که ایشان دارد، شما باز عادل هستید که من نمازم را به شما اقتدا کنم؟ ایشان مىفرماید: بعد از نماز توضیح مىدهم.
نماز تمام مىشود و شیخ دست میرزاى شیرازى را مىگیرد و به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام مىبرد. به میرزا مىگوید: این على بن ابىطالب علیه السلام جدّ من است، یا جدّ شما؟ میرزا مىگوید: جدّ من است، مىگوید: شما به حضرت نزدیکتر هستید، ما از زمانى که با خانواده به نجف آمدیم، تا کنون با همین حقوق زندگى ما تأمین بوده است.
ترس از حساب قیامت
مادرم به شما گفت که گشایشى ایجاد کنید، من ماهى چقدر اضافه کنم، گشایش ایجاد مىشود؟ میرزا مىفرماید: یک تومان، به میرزا مىگوید: من در محضر امیرالمؤمنین علیه السلام ماهى یک تومان را اضافه مىکنم، اما در قیامت جواب این یک تومان را تو گردن مىگیرى؟ میرزا مىگوید: من چنین گردهاى ندارم که جوابش را گردن بگیرم.
مىگوید: تو که از فرزندان حضرت هستى، نمىتوانى گردن بگیرى، آن وقت من گردن بگیرم؟ شما برو مادرم را نصیحت کن، بگو: این مقدارى که از عمر ما مانده، به همین مقدار روزى قناعت کن و مرا با آتش جهنم درگیر نکن.
اینها این گونه بودند که خدا مىفرماید:
«إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ»
این نفس بد اندیش به فرمان شدنى نیست |
این کافر بد کیش مسلمان شدنى نیست |
|
جز پیر طریقت که در این راه دلیل است |
این راه خطرناک به پایان شدنى نیست |
|
جز خضر حقیقت که در این راه خلیل است |
این آتش نمرود گلستان شدنى نیست |
|
ایمن مشو از خاتم جم کرد در انگشت |
اهریمن جادو که سلیمان شدنى نیست |
|
آبادتر از کوى تو اى دوست ندیدم |
آن خانه داد است که ویران شدنى نیست |
|